حلما جونیحلما جونی، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

حلما نفس مامان

گم شدن خاطرات

دو روزه که گوشی موبایلمو گم کردم . دست خاله نازی بوده میگه داشتم اس ام اسها را میخوندم بعد نمیدونم چکارش کرده البته مهم نیست فدای سر خاله . آخه میدونی مامانی از تمام دنیا فقط همین یک خواهرو داره و خیلی دوستش داره فقط دلم برای عکسها و فیلمهای لحظه ای میسوزه که از تو یا علی گرفتم . امروز سیمکارت رو میسوزونم بعد یک گوشی خوشکل میخرم و دوباره ازتو و علی عکس میگرم . دیشب میخواستم بهت شام بدم و تونمیخوردی بابا یی فوری جاروبرقی را اورد و تاتمام سالن را جارو کرد تو هم از ذوقی که داشتی تمام غذات را خوردی آخه تو عاشق جارو برقی هستی . ...
22 تير 1390

معجزه

به دنیا اومدن تو یه چیزی مثل معجزه بود بعداز 14سال انتظار در اوج ناباوری و در کمال نامیدی توبه خونه ما امیدی و شدی تمام زندگی مامانی و بابایی .گل من ، تو در روز ٢٧ دی ماه ١٣٨٨ساعت ٣٠/١٤ در بیمارستان مادر واقع در یزد و زیر نظر دکتر دهقانی فیروزآبادی  متولد شدی .مامان بزرگ و خاله که عاشقتن 0 بابایی که درسته قورتت میده و همین جور عمه ها و عزیز و عمو جونت  . راستی ما یه فرشته کوچولوی دیگه هم توی خانواده داشتیم و اون علی است پسر خاله جون تو. یک فرشته خوشکل و دوست داشتنی که قبل از اومدن تو تمام زندگی و عشق من بود و جالب اینه که هنوز هم به همون اندازه میخوامش .اونم تو رو خیلی دوست داره البته یک کم به تو حسودی میکنه و اونم طبیعیه چون ...
22 تير 1390

خونه مامان بزرگ

مامان بزرگ خیال داره خونش روبفروشه و یک آپارتمان بخره . میگه اینجوری راحتترم . اگه بیاد کنار خونه ما خیلی خوب میشه . راستی یه گوشی خریدم  دارم ازت عکس میگیرم دیشب رفتیم پارک .توسوار ترن شدی و پریدی توی استخر توپ با علی . از همه بهتر استخر توپ بود که نمی خواستی از توش بیرون بیایی .                                                            &nb...
18 تير 1390

حرفهای تازه

این روزها حسابی حرف میزنی مثلا وقتی صدات میکنم حلما جوابمومیدی مثل طوطی : الما تازه جمله هم میسازی مثلا میگی پادرد - دست گیر که من میفهمم مثلا دستت جایی گیر کرده - لباس هم که عوض میکنی میگی به به ! و فوری اماده ددر رفتن میشی .                                                                        ...
18 تير 1390

این دندونهای ناقلا

دوباره بخاطر دندونهات مریض شدی شوخی نیست ٨تادندون داری باهم درمیاری . باز اسم خونه عزیز شد و تومریض شدی . من و مامان بزرگ کلی زحمت میکشیم تاتوچاق بشی اسم خونه عزیز که میشه مریض و نحیف میشی                                                             این روزها روزهای خیلی سختی رابخاطر خاله عزیز میگذرونیم شاید توهم متوجه شده باشی که مامانی خیلی ناراحته . امیدوارم خدا خدایی ...
18 تير 1390

بابا جون روزت مبارک

حلما شب که میخوابه قبل از خوابیدن باید حتما باباشو ببینه صداش میکنه بابایی و یک بوس خوشکل و ملوس به باباش میده . صبح وقتی چشماشو بازمیکنه اولین کلامش اینه بابایی- خداشانس بده باباشو خیلی میخواد.وقتی ازش میپرسم تودختر باباهستی یا مامان میگه بابا . بیخود نیست که میگن دخترا بابایی هستن .اینم یک دسته گل از طرف حلما برای بابایی                                                        ...
18 تير 1390

شب بد

دیشب شب خیلی بدی بود . دونه های درشت و قرمز مثل کهیر از بدنت ریخته بود  بیرون . خیلی نگرانت بودم با خاله رفتیم اورژانس . دکتر گفت حساسیت داری . صبح رفته بودی سراغ کیف خاله   . کرم پودر و رژگونه و رژلب اونو دزدکی زده بودی به صورتت . با خودم گفتم شاید از اونه . امروز بهتر بودی ولی چشمای خوشکلت ورم داشت . زودی خوب شو. خیلی نگران خاله هستم .دیشب شب خیلی سختی بود . اون خیلی عذاب کشید .کاش می فهمید که من و مامان بزرگ بد اونو نمیخواهیم .کاش می فهمید که نگرانی هاو غصه هاش مال من و مامان بزرگه . کاش می فهمید که خیلی خیلی دوستش دارم . کاش می فهمید از غصه اون چه شبها تاصبح بیدارم و گریه میکنم .کاش میفهمید بزرگترین آرزوم خوشبخت...
18 تير 1390

خونه جدید

بالاخره مامان بزرگ خونش روفروخت و دوتاآپارتمان شیک خرید یکی برای خاله جون و یکی برای خودش . البته نزدیک مانیستند و توی همون محله 3تاکوچه پایینتر رفتن .ما هم تاچند وقت دیگه میریم خونه جدید .هرسه تامون باهم اسباب کشی میکنیم . ...
18 تير 1390

دلم گرفته

این روزها خیلی شیطون شدی مثل یک بالرین روی پنجه های ناز و کوچولوت راه میری و دستاتو باز میکنی . یک کم که بزرگترشدی حتما میفرستمت کلاس باله با این سن کمت فقط کافیه که یک کتاب دست من ببینی فوری دادمیزنی کااذ( یعنی کاغذ ) ومن باید یک کاغذ و مداد بهت بدم تاتونقاشی کنی .به خودکار هم میگی اووا با وجود این همه شیرینی و شیطنت گاهی لبخند روی لبامون میاد و بیشتر اوقات غصه خاله میادسراغمون . نمی دونم عاقبتش چی میشه . ازمامانای عزیز میخوام که براش دعاکنن که هر چی خیرش هست براش پیش بیاد. ...
18 تير 1390

اسباب کشی

این روزها مشغول اسباب کشی هستیم و خوب چون من و بابایی صبحها سرکاریم مجبوریم عصرها اسباب ببریم و این باعث شده که کارمون طول بکشه و خیلی هم خوش به حال توشده چون همش میپری روی کارتونها و کلی ذوق میکنی. دیروز عمومی مامانی از مکه اومده بود .مابه دیدنش رفتیم . مشغول حرف زدن بودیم که یک دفعه دیدیم تونیستی هرچی صدات زدم جواب ندادی تمام اتاقها را گشتم . نبودی . خیلی ترسیدیم . یک دفعه دوتاپای کوچو لو رو دیدم که از زیر پرده مهمونخونه اومده بود بیرون . پرده را که بالازدم تو عزیز دلم نمایان شدی و داشتی به ما میخندیدی . یک دونه پسته نمیدونم از کجا آورده بودی و مشغول خوردن بودی . ای ناقلا ...
18 تير 1390